sard.mihanblog.com
سرد
http://sard.mihanblog.com/post/archive/1385/12
فقط همین : . شنبه 12 اسفند 1385. شاید همین دل : . هوای زایش تازه ای به تن دارد. طلوع تو را از میان پرده نورانی منتظر است. عطر کفشهای بهار را شنیده است. و شاید همین دل. فقط کمی تنگ است . پنجشنبه 3 اسفند 1385.
sard.mihanblog.com
سرد
http://sard.mihanblog.com/post/archive/1384/5
ابزارم را در گوشه ای از فضا قرار میدهم ، کنج اتاق یا روی قفسه های بی رنگ، یا بالای سرم . نمیدانم ، . نمیدانم افکارم به کدامین سو میروند ، در قسمتی معلق و بی نور که نمیدانم کجاست اما همیشه به آنها دسترسی دارم ، . حتا روزی را که جوجه هایم را می کشتم به خاطر می آورم ، . با با . ، نمیدانم ، صدای ضربه های پی در پی می آید ، اما من هنوز خوابیده ام ، انگار یک نفر از همسایه ها قاب عکس بزرگی را با میخ به دیوارش میکوبد ، . ، چرا نمیتوانم ذهنم را آرام کنم؟ ساعتم را نگاه میکند؟ یکشنبه 16 مرداد 1384. بیا تا بدویم ،.
sard.mihanblog.com
سرد
http://sard.mihanblog.com/post/22
تو پشت به من نشسته بودی. دست می کشید لا به لای موهایت انگار. و روی سطح آب. پاهایت بلوغ نور را می شکستند. ومنتشر می کردند مهربانی شط را. شنبه 19 مرداد 1387.
sard.mihanblog.com
سرد
http://sard.mihanblog.com/post/archive/1384/2
سرم را چنان خم کردم که از بدنم رد شد دردی کوتاه از آن عبور کرد همه چیز عوض شد هیچ چیز را قبلا ندیده بودم اجسام در انتهای فضایی از تاریکی حجم گرفته بودند و با نور کمی روی هوا معلق . بوی سردی فضای اطرافم را پر کرده بود و احساس بی وزنی داشتم شروع به حرکت کردم در حالیکه تمام اجسام نا آشنا بودند سمت راست را نگاه کردم و سپس چپ همه چیز مات بود سرم را چرخاندم تا عقب را ببینم که محیط اطراف به شکل عجیبی عوض شد! همه چیز سفید شده بود اجسامی نبودند که در جای قبل دیده بودم حتی در دوران کودکی. از دیدنشان احساس عجیبی دا...
sard.mihanblog.com
سرد
http://sard.mihanblog.com/post/archive/1387/5
تو پشت به من نشسته بودی. دست می کشید لا به لای موهایت انگار. و روی سطح آب. پاهایت بلوغ نور را می شکستند. ومنتشر می کردند مهربانی شط را. شنبه 19 مرداد 1387.
sard.mihanblog.com
سرد
http://sard.mihanblog.com/post/archive/1386/2
وقتی که دستها می افتند. باز میخواند پرنده ای؟ چشمی که تر نگردد. دستی که پاک نکند. بازی کودکی خواهد داشت؟ و گونه ها غمگین. خاک را خواهد شست؟ و بوسه بر باران نمیزند. با تعجب لبها را نمیگیرند. تا چشم ها بزرگ تر شوند. عشق کتاب درد . فقط دست هایی افتاده. که سپید پوشیده اند . چشمها و دستانی که. چهارشنبه 12 اردیبهشت 1386.
sard.mihanblog.com
سرد
http://sard.mihanblog.com/post/category/1
چشمام باز شد و نور خام و تازه از گوشه چشمام به روحم رسید . صبح رو بیشتر دوست داشتم ، و لحظه ای رو که به زور از جام بلند میشدم . صورتم رو فرو کردم تو حوض حیاط ، خنکی آب ، . چقدر لذت بخش بود . وقتی سرم رو از آب خارج کردم نسیم خنک با دستای نرمش صورتم رو لمس کرد تا خنکی آب رو تصدیق کنه . هنوزم باید برای تهیه نون حرکت میکردم؟ یا باید به خونه بر میگشتم؟ یکیشون گفت : تیله آبیه من افتاد تو آب و رفت ، به سرعت لحظه زانو زدنم کنار جوب یادم اومد ، دستم رو کردم تو همون جیبم که سکه ها رو انداخته بودم ، وقتی دستم رو بی...
sard.mihanblog.com
سرد
http://sard.mihanblog.com/post/category/2
تو پشت به من نشسته بودی. دست می کشید لا به لای موهایت انگار. و روی سطح آب. پاهایت بلوغ نور را می شکستند. ومنتشر می کردند مهربانی شط را. شنبه 19 مرداد 1387. وقتی که دستها می افتند. باز میخواند پرنده ای؟ چشمی که تر نگردد. دستی که پاک نکند. بازی کودکی خواهد داشت؟ و گونه ها غمگین. خاک را خواهد شست؟ و بوسه بر باران نمیزند. با تعجب لبها را نمیگیرند. تا چشم ها بزرگ تر شوند. عشق کتاب درد . فقط دست هایی افتاده. که سپید پوشیده اند . چشمها و دستانی که. چهارشنبه 12 اردیبهشت 1386. شاید همین دل : . و شاید همین دل.
sard.mihanblog.com
سرد
http://sard.mihanblog.com/post/archive/1384/3
زهدان خاکی : . و نا پدید می شود ، به اطرافم نگاه می کنم و چیزی جز پلکانی که شبیه به پلکان قبلی است نمی بینم ، پاهای سردم را روی پله های داغ آن می گذارم ، پله ها مرا از درون می سوزانند ، انتهای پله ها معلوم نیست ،. . با دستان پینه بسته اش دو طرف سر مرا گرفت و بیرون کشید ، . ناگهان دچار لحظه ای شدم که سگ ماده زیبا با من خدا حافظی می کرد و مرا به خدا می سپرد ، . همه چیز به سرعت می گذشت . ، من و مرده شور خوش قلب ، سگ زیبا را به خاک سپرده بودیم . پنجشنبه 19 خرداد 1384. من درون رحم : . سه شنبه 10 خرداد 1384.
sard.mihanblog.com
سرد
http://sard.mihanblog.com/post/archive/1383/12
به بزرگی زمین فکر کن وبه وسعتش چقدر جا برای گذاشتن پایم دارم چقدر زیاد! ولی مثل همین دیروز جای پایم را تکرار میکنم آیا تو این تکرار را میفهمی؟ آیا تکرار مرا میفهمی؟ دائم به حرکت خودت ادامه می دهی من نگران بدن تو هستم مثل من پایت را در جای پای دیروزت بگذار . و من میدانم که به من فکر نمیکنی! ولی آیا صدای ضربانت را میشنوی زمانیکه جای پایت را تکرار میکنی؟ نورت را فراموش کرده بودم! یکشنبه 23 اسفند 1383. همه چیز سرد است . تمام دنیا سرد شده و مردم از هم میرنجند مثل گلوله های آتشی که یخ زده اند .